گفت: مگه نگفتم پنجره رو باز نکن. نه حوصله ی تو رو دارم و نه پرنده ها رو. از همه چیز حالم به هم می خوره به مُردن راضیم.شاخه های جوان صنوبر خودشان را تا کنار پنجره رسانده بودند. مرد شاخه ی ترد صنوبر را توی دستش چلاند. زن پرتقال را لغزاند توی دست های مرد و پرده را کنار زد. باد پاشید توی صورتش، راه نفس مرد یکباره تنگ شد. عمیق تر نفس کشید؛ اما بی فایده بود. انگار یک جفت دست سرد گلویش را فشار می داد. باد بوی نا می داد؛ بوی مرگ. مثل اینکه کسی ناخن هایش را فرو برده توی قلبش و هی رگ هایش را می خاراند. دلش غنج می رفت برای بوی هلو، صدای پرنده ها، چشم هایش را از درد به هم فشرد. صورت زنش مقابلش مجسم شد. یک جرعه آب خنک سُرید توی دهانش. چشم باز کرد؛ زنش هراسان بالای سرش بود. چقدر دلش برای زندگی تنگ شده بود.
107479 بازدید
32 بازدید امروز
55 بازدید دیروز
244 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian