ریگ و سرنوشت
ریگی را با دست به سمت دریا پرتاب کردم، آدمهای دور و برم خندیدند، شب اما شهابی از آسمان افتاد، شاید یک تخم ماهی یا موجودی کوچک دریایی را با پرتاب سنگم از بین برده باشم؛ شاید هم بیآنکه چیزی از بین رفته باشد برای جلبکهای به دنیا نیامده مأوایی پرت کرده باشم! اما سنگ کنار ریگ امشب نبودنش را حس خواهد کرد. از کجا میدانی که دلتنگ نمیشود، چون سنگ است؟!
حجم دریا با پرتاب ریگ من بیشتر شد و به اندازهی یک ریگ آب بالاتر آمد و چند شن بیشتر خیس شد. تکهای نان اما روی همان چند شن افتاده بود، چند لحظه بعد پنج ماهی نان را در آب بلعیدند. آن ماهیها وقتی شکمشان سیر شد، عاشق شدند. به زودی بچه ماهیهای بیشتری در دریا زندگی خواهند کرد.
وقتی سنگ را با شدت پرت کردم، شتاب باد در مسیر پرتاب ریگ بیشتر شد، حس کردم پروانهای آن طرفتر از دام عنکبوت نجات پیدا کرد؛ و چند دانه در هوا جابجا شدند. گلها و گیاهانی در راهند و زنبورهایی که منتظرند گلها از غنچگی بیرون بیایند تا شهد آنها را بمکند و عسلهای شیرین را در کندوهایشان انبار کنند.
آدمها عسلها را خواهند خورد و سرخوشانه شاید بهسوی دریا برانند. در میان آنها شاید کسی بخواهد از سر شوق ریگی را به میان آب پرتاب کند....
چهارشنبه 20 بهمن 1389 - 6:38:36 PM