خاطره های بید
قطرههای شبنم و صدای چکچک آن برروی تن آب چه دلنشین و شادیبخش است وقتی روی تنهی این بید جوان آهسته سُر میخورند و بید چه احساس گنگ و مبهمی دارد وقتی شبنم وجودش روی تندیس دستساز بلورین بدنش کمکم پایین میرود؛ روی تکتک یادگاریهای نگاشتهی اندامش.
خیلی هم دور نیست آن زمانیکه بید، جوانتر و شادابتر از حالا بود. آن زمان که از شرم، شاخههای نازک و درخشندهاش را روی گردن باریکش میریخت تا غریبهها یادگاریهای تو را نبینند.
ولی حالا از آن یادگاریهای عشق تنها جای کبودی باقی مانده که با گذشت قطرههای شبنم، تنها سوزش و آه را برای بید به جا میگذارد و یک سئوال، یک سئوال همیشه بیجواب!
بید با خود میاندیشد: آیا لایق شنیدن حرفهای عاشقانهی تو نبود و به خود امیدواری میدهد تا ضربههای محکم و بیامان تبر را با یاد گلبوسههای آتشین دوران جوانی تحمل کند؛ شاید حتی لحظهای بیشتر سایبان خستگیهایت باشد.
پنجشنبه 19 اسفند 1389 - 2:48:20 PM